تندرو داشت سبزی، آبی،یخی و ذوب کننده رو می برد به شهر تا اینکه یک نفر را دیدند که ناراحت بود.

بعد آن پنج نفر ازش پرسیدند:((چرا شما ناراحت هستین؟

بعد اون گفت:((من هیچ دوستی ندارم.

بعد آبی گفت:((خیلی خب.حالا اسم تو چیه؟

بعد اون گفت:((اسم من باده.

بعد آن پنج نفر گفتند:((ما با تو دوست می شیم!

بعد اون گفت:((جدی!

و بعد یک چیزی وارد شد.

داستان مورچه قسمت شانزدهم

داستان مورچه قسمت پانزدهم

داستان مورچه قسمت یازدهم

داستان مورچه قسمت دهم

داستان مورچه قسمت نهم

داستان مورچه قسمت هشتم

داستان مورچه قسمت ششم

اون ,نفر ,ناراحت ,تو ,اسم ,یک ,اون گفت ,بعد اون ,آن پنج ,پنج نفر ,بعد آن

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی دانلود گلچین جدیدتربن ها و بهترین ها اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها نفس دوباره vahidrahmati niloofaranehe 919500 معرفی تخفیف ها book32 اپـ ـ ـ ـس