تندرو داشت سبزی، آبی،یخی و ذوب کننده رو می برد به شهر تا اینکه یک نفر را دیدند که ناراحت بود.
بعد آن پنج نفر ازش پرسیدند:((چرا شما ناراحت هستین؟
بعد اون گفت:((من هیچ دوستی ندارم.
بعد آبی گفت:((خیلی خب.حالا اسم تو چیه؟
بعد اون گفت:((اسم من باده.
بعد آن پنج نفر گفتند:((ما با تو دوست می شیم!
بعد اون گفت:((جدی!
و بعد یک چیزی وارد شد.
اون ,نفر ,ناراحت ,تو ,اسم ,یک ,اون گفت ,بعد اون ,آن پنج ,پنج نفر ,بعد آن
درباره این سایت